همهی ما فیلمهای موردعلاقهای داریم که به یک دلیل مشخص شیفتهشان هستیم: آنها فیلمهایی هستند که ما را عاشق سینما کردهاند. در رابطه با این فیلمها چیزی به اسم نکات منفی و ضعف معنا ندارد. این فیلمها شاید در آینده جزو انقلابیترین و بزرگترین فیلمهایی که دیده باشیم قرار نگیرند، اما اگر آنها نبودند، ما هیچوقت سینما را جدی نمیگرفتیم و خودمان را در آن غرق نمیکردیم تا آثار بهتر و حرفهایتر این مدیوم را کشف کنیم. آنها بدجوری به گردنمان حق دارند. شاید به مرور زمان نظرمان دربارهی آن فیلمهای انقلابی و بزرگ تغییر کند، اما نظرمان هیچوقت دربارهی این دسته از فیلمها عوض نمیشوند. آنها برایمان قداست دارند. آنها بهطرز غیرقابلتوصیفی عزیز هستند. حکم خاطرهی شیرینی از کودکی را دارند که هر از گاهی آنها را همچون یک عتیقهی ارزشمند از قفسه بیرون میآوریم، دستمال میکشیم، برق میاندازیم و با لذتی توام با اندوه به آنها زل میزنیم. هرکسی یک سری فیلم خاص دارد که او را عاشق سینما کرده است. فیلمهایی که بعضیوقتها شاید از نگاه فرد دیگری معمولی، پیشپاافتاده و ضعیف به نظر برسند، اما برای آن فرد مشخص حکم یک نقطهی بهیادماندنی در زندگیاش را ایفا میکنند و اصلا شوخیبردار نیستند. من هم چندتا از این فیلمها دارم. یکی از آنها «درخشش» (The Shining)، هزارتوی استنلی کوبریک است. یکی «کلبه وحشت» (Evil Dead)، کمدی/ترسناکِ سم ریمی است. یکی دو جلد «بیل را بکش» (Kill Bill)، اکشنِ خونینِ کوئنتین تارانتینو است. یکی فیلمی است که دربارهی درگیری چندتا دوست با یک گروه آدمکش در خیابانهای خلوت و تاریک یکی از شبهای نیویورک است که آن را یکبار از تلویزیون تماشا کردم و متاسفانه اسمش را فراموش کردم و البته یکی دیگر از آنها که اینجا با آن کار داریم «لئون: حرفهای»، اکشن جنایی لوک بسون فرانسوی است.
شاید در رابطه به سه-چهار فیلم اول چندان با من همعقیده نباشید و شاید خیلی از شما به اندازهی من رابطهی احساسی و خاطرهانگیزی با «درخشش» نداشته باشید، اما چنین چیزی دربارهی «لئون» فرق میکند. «لئون» به عنوان فیلم عامهپسندی که در سال ۱۹۹۴ اکران شد، یکی از آن فیلمهایی است که تقریبا تکتک جوانانِ نسل ما با آن خاطره دارند و مطمئنا یکی از اولین فیلمهایی بوده که آنها را شیفتهی سینما کرده است. قبل از ظهور کریستوفر نولان و قبل از اینکه مردم چپ و راست و در بیربطترین مکانها، بتمن بتمن کنند و قربان صدقهی «تلقین» بروند، این «لئون» بود که سر زبان همه قرار داشت. این همان فیلمی بود که دیویدیاش دست به دست میشد و همه در مدرسه و کوچه دربارهاش حرف میزنند. تعجبی هم ندارد. بالاخره «لئون» حکم «لوگان» (Logan) دههی ۹۰ را داشت. یک دنیای تیره و تاریک و خشن. هیو جکمن در اوج دوران بازیگریاش. یک استعداد تازه کشف شده در قالب دافنه کین. یک آنتاگونیست کنه و اعصابخردکن در قالب دونالد پیرس که ول کن ماجرا نیست. یک داستان پراوج و فرود، بامزه، آتشین و افسردهکننده و یک سری اکشنهای قوی و محکم که این کاراکترها را در موقعیتهای دردناک و زجرآوری قرار میدادند. این فرمولی است که «لوگان» از «لئون» به ارث برده بود و راستش فرمولی است که کم و بیش دربارهی همهی اکشنهای مدرن سینما صدق میکند. ژان رنو در قالب آدمکشی مرگبار با قلبی کودکانه بینظیر است. ناتالی پورتمنِ نوجوان به عنوان استعدادی جدید قلبتان را چنگ میاندازد. گری اولدمن به یکی از ترسناکترین آنتاگونیستهای سینما جان میدهد. نهایتا با اکشنی طرفیم که روی محور اکشنهایش حرکت نمیکند، بلکه قبل از هرچیزی درامی پراحساس و شخصیتمحور است که حالا شامل چندتا صحنهی اکشن هم میشود.
فرمول و ساختار داستانگویی «لئون» اصلا پیچیده و عجیب و غریب نیست. یعنی اگر خلاصهقصهی فیلم را بخوانید احتمالا انتظار یک تجربهی سینمایی معمولی را دارید. یک فیلم کلیشهای. اما واقعیت با انتظار اولتان زمین تا آسمان تفاوت دارد. «لئون» نه تنها کلیشه نیست، بلکه با همین خط داستانی ساده به دستاوردهای بزرگی دست پیدا میکند. در حرف با یک اکشن طرفیم. اما «لئون» ترکیب موفقی از چندین ژانر و سبک مختلف است. فیلم همزمان یک داستان انتقاممحور، یک داستان عاشقانه، یک داستان دوران بلوغ برای شخصیت ماتیلدا و یک داستان رستگاری برای لئون محسوب میشود و تمام اینها طوری با هم ترکیب شدهاند که با اثر یکدست و منسجمی طرف هستیم. تمام اینها هم از تمرکز روی کاراکترها، بررسی روانشناسی و ضایعهها و زخمهای درونیشان و ماهیت رابطهشان با یکدیگر سرچشمه میگیرد. بنابراین شخصا با اینکه دفعهی اول به هوای تماشای یک تریلر اکشن به تماشای فیلم نشستم، اما ناگهان متوجه شدم کل اکشنهای فیلم به افتتاحیه و فینالش خلاصه شده است و روح اصلی قصه گشت و گذار در ماهیت این رابطهی عجیب اما پراحساس است. آدمکشی به اسم لئون که به خاطر حرفهایبودن و احتیاط و انزوایش تاکنون زنده مانده است و در کارش بهترین است، بعد از به قتل رسیدن خانوادهی دختر ۱۲ سالهای به اسم ماتیلدا با او دوست میشود. ماتیلدا میخواهد با استفاده از یاد گرفتن راه و روش آدمکشی، انتقام برادر کوچکش را که تنها عضو بااهمیت خانوادهاش است بگیرد و لئون به عنوان کسی که همیشه احساساتِ انسانیاش را سرکوب میکند، در همراهی با ماتیلدا، بخشی گمشده از وجودش را پیدا میکند که به محض پیدا کردن آن، به نگه داشتن و پرورش دادن و بزرگ کردنش وسوسه میشود.
«لئون» کانسپت خارقالعادهای ندارد و در نگاه اول ممکن است آنقدر از لحاظ اجرا ساده به نظر برسد که شاید با خودتان بگویید من هم میتوانم آن را بسازم. اما با این حال «لئون» از زمان اکرانش تاکنون یگانه مانده است. چون شاید استخوانبندی فیلم در نگاه اول ساده به نظر برسد، اما فیلم حاوی اتمسفر و احساس منحصربهفردی است که آن را ویژه و خاص کرده است. «لئون» اتمسفر مالیخولیایی، لمسکردنی و شاعرانهای دارد که بعضیوقتها احساس میکنید نه در حال تماشای اکشنی در نیویورک، بلکه در حال تماشای یکی از آن عاشقانههای لیچارد لینکلیتری در پاریس هستید. مهمترین چیزی که «لئون» را به فیلم بزرگی در ژانرش تبدیل میکند توجه به یک نکته است: شخصیت، شخصیت، شخصیت. بزرگترین سوالی که در رابطه با ژانر اکشن از خودمان میپرسیم این است: چه چیزی مهم است؟ چه چیزی در تبدیل کردن یک سکانس اکشن به سکانسی بهیادماندنی و هیجانانگیز در اولویت است؟ آیا کوریوگرافی نبردِ کاراکترها اهمیت دارد یا مقدار کیفیت انفجارها و جزییات بدنهای تکهتکه شده؟ آیا نحوهی فیلمبرداری اهمیت دارد یا انتخاب بازیگری که چیزی از فنون رزمی و تیراندازی سرش میشود؟ آیا کیفیت جلوههای ویژه اهمیت دارد یا هنر تدوین که در اکشن اهمیت بیشتر از همیشهای پیدا میکند؟ یا آیا چیز دیگری هم وجود دارد که به اندازهی مجموع تمام این عناصر و لازمهها، مهم است. چیزی که اگر وجود نداشته باشد، یک سکانس اکشن با وجود بهره بردن از تمام عناصر بالا باز نمیتواند به نهایت کوبندگیاش دست پیدا کند.
چیزی که در اولویت بالاتری نسبت به ویژگیهای بالا قرار میگیرد کاراکترها هستند. اینکه تماشاگران چقدر به آنها اهمیت میدهند. جان آنها چقدر برای تماشاگران مهم است. اکشنها دربارهی مشت و لگدپراکنی و انفجار ماشینها و ساختمانها جلوی دوربین نیست. بلکه دربارهی عواقب و وزنِ این مشت و لگدها و انفجارهاست و برای رسیدن به اینکه تماشاگر بتواند با تمام وجود در هیاهو و اضطراب یک صحنهی اکشن قرار بگیرد، باید واقعا به سرنوشت کاراکترها اهمیت بدهد. البته که فیلمهای اکشن زیادی هستند که میتوانید بدون اهمیت دادن به سرنوشت کاراکترها از آنها لذت ببرید. آنها در رعایتِ تمام لازمههای دیگر آنقدر خوب هستند که تماشاگر را درگیر اکشن کنند یا اصلا هدفشان نه خلق تعلیق و تنشهای خفهکننده، که ارائهی بزنبزنهای مفرح و بامزه است. اما برای ارائهی اکشنی که واقعیتِ هولناک درگیری انسانها و مرگهای به جا مانده از آن را به نمایش بگذارد، پرداختن به کاراکترها مهم است. کاراکترهای قوی میتوانند روی نقاط ضعف اکشنها درپوش بگذارند و اکشنهای معمولی را به چیزی هیجانانگیزتر و اکشنهای خوب را به کلاسیکهای ژانر تبدیل کنند.
نکتهی نهایی این است که صحنههای اکشن نباید تافتهی جدا بافته باشند. نباید از داستان و شخصیتها جدا باشند. باید بخشی از داستانگویی باشند. خب، «لئون» تمام اینها را رعایت میکند و با رعایت تمام این لازمههاست که اگرچه فقط حدود یک چهارم فیلم به اکشن اختصاص دارد، اما همان یک چهارم آنقدر خوب صورت گرفته و تاثیرگذار است که این فیلم را به یکی از بهترینهای ژانرش تبدیل کرده است. مثلا اکشن ابتدایی فیلم که لئون در جریان آن باید آن خلافکارِ چاق را بترساند به پرداخت لئون به عنوان یک آدمکش حرفهای و بیرحم اختصاص دارد. این سکانس شامل تمام ویژگیهای آشنای یک آدمکش سینمایی است. در این لحظات شخصیت اصلی فیلم نه لئون، بلکه هدفش است. ما از قرار گرفتن به جای او ترس و هراس مورد حمله قرار گرفتن توسط آدمکشی مثل لئون را احساس میکنیم. متوجه میشویم لئون آنقدر کارش خوب است که بیشتر از یک انسان، همچون یک روح خبیث که هیچ دیواری سد راهش نیست عمل میکند. عینک دودی گردش جلوی دیدن چشمانش و ورود به درونش را ازمان میگیرد. بنابراین او را به شکل همان چیزی میبینیم که قربانیانش میبینند: فرشتهی مرگی که شوخیبردار نیست و گویی از شکم مادرش برای کشتن به دنیا آمده است.